من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو ❊ پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ❊ ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت ❊ آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم ❊ گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت ❊ سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو ... قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد ❊ در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد ❊ که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است ❊ گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد ❊ گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال ❊خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست ❊ گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو